معنی ابن بطوطه

لغت نامه دهخدا

ابن بطوطه

ابن بطوطه. [اِ ن ُ ب َطو طَ] (اِخ) ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲبن محمدبن ابراهیم طنجی (703-779 هَ.ق.). رحّاله و عالم جغرافیائی مشهور. مولد او شهر طنجه، از سال 725 بسفرهای خویش آغاز کرده است. سفر اول او از شمال افریقیه و مصر علیا و شام و فلسطین و از آنجا بمکه و عراق عرب و ایران بوده و در سفر دوم بزیارت خانه رفته و در آنجا دو سال مجاور مانده است (729 و 730) و بسفر سیم بجنوب عربستان و مشرق افریقیه و خلیج فارس و تنگه ٔ هرمز و مکه و سوریه و آسیهالصغری و شبه جزیره ٔ قرم (کریمه) و قسطنطنیه و اتل (ولگا) و خوارزم و بخارا و افغانستان و دهلی و جزایر ذیبهالمهل، و از راه سرندیب به بنگاله و هندوچین و چین تا شهرکانتن و از جزیره ٔ سمطره (سوماترا) بعربستان بازگشته و در محرم 748 در ظفار از کشتی فرود آمده. و در این سفر دو سال در دهلی و یک سال و نیم در جزایر ذیبهالمهل شغل قضا رانده است. و در سفر چهارم از مصر بمکه و از مکه باز بشمال افریقیه و به سال 750 بشهر فاس شده و دیری اقامت گزیده آنگاه رهسپار اندلس گشته و شهر غرناطه را دیدار کرده و در سنه ٔ 753-754 بسیاحت سودان پرداخته و تا شهر تُنبکتو و ماله رسیده و از آنجا بمراکش بازگشته است و سیاحت نامه ٔ خود را که مشهور برحله ٔ ابن بطوطه و مسمی به تحفهالنظار و غرایب الامصاراست، به محمدبن محمدبن جزی داده و او آن کتاب را در757 تنقیح و تلخیص کرده است. و ابن خلدون مورخ و حکیم معروف در مقدمه ٔ کتاب تاریخ خویش مینویسد که ابن بطوطه را بیست سال پس از سیاحتهای او بمغرب دیده است.


ابن

ابن. [اَ] (ع ص، اِ) طعام خشک.

ابن. [اُ ب َ] (ع اِ) ج ِ اُبنه.

ابن. [اَ] (ع مص) متهم کردن. تهمت نهادن. || سیاه شدن خون در زخم. مردن خون.

ابن. [اِ] (ع اِ) زاده ٔ نرینه از آدمی. فرزند نرینه. پسر:
این کار وزارت که همی رانَد خواجه
نه کار فلان بن فلان بن فلانست.
منوچهری.
ای بدل ذوالیزن بوالحسن بن الحسن
فاعل فعل حسن صاحب دوکف ّ راد.
منوچهری.
از دولت آن خواجه علی بن محمد
امروز گلابست و رحیق است در انهار.
منوچهری.
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدای ناصر دین امم.
منوچهری.
علی بن عبیداﷲ عادل
رفیعالبینات صادق الظن.
منوچهری.
شنیدم که اعشی بشهر یمن شد
برِ هوذهبن علی الیمانی.
منوچهری.
رعد پنداری، طبّال همی طبل زند
بر در بوالحسن بن علی بن موسی.
منوچهری.
|| و بعضی از کنای عرب مبدو به ابن باشد، چنانکه اب:
دهاد ایزدمرا در نظم مدحت
دل بشار و طبع ابن مقبل.
منوچهری.
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با صرف ابن جنی و با نحو سیبوی.
منوچهری.
چو ابن رومی شاعر چو ابن مقله دبیر
چو ابن معتز نحوی چو اصمعی لغوی.
منوچهری.
ابن هانی ابن رومی ابن معتز ابن فیض
دعبل و بوشیص و آن شاعر که بود اندر قَرَن.
منوچهری.
و گاه در ضرورت بِن ْ آرندبجای ابن بحذف همزه ٔ مکسوره و به کسر «ب »:
ملک پیل تن پیل دل پیل نشین
بوسعیدبن ابوالقاسم بِن ْ ناصر دین.
منوچهری.
ملک مسعود بِن ْ محمود ابن ناصرالدین آن
که رضوان زینت طوبی برد از رای و اخلاقش.
منوچهری.
علی الخصوص که دیباچه ٔ همایونش
به نام سعدِ ابوبکر سعدِ بِن ْ زنگی است.
سعدی.
ج، ابناء، بنون، بنین. و در حال اضافت بنو و بنی. و نسبت به ابن بنوی و ابنی باشد. || (اِخ) یکی از اقانیم ثلاثه ٔ نصاری. یکی از سه اقنوم اهل تثلیث. مهتر عیسی نزد ترسایان. ابن اﷲ:
درکلیسا بدلبر ترسا
گفتم ای دل بدام تو در بند
نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدْس نهند
لب شیرین گشاد و با من گفت
وز شکرخنده ریخت از لب قند
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.
هاتف.

ابن. [اَ ب ِ] (ع ص) غلیظ و سطبر از طعام و شراب.


ابن عمر

ابن عمر. [اِ ن ُ ع ُ م َ] (اِخ) (جزیره ٔ...) نام شهری میان موصل و نصیبین، و گویند جبل جودی که کشتی نوح بدان قرار کرد نام کوهی نزدیک بدین شهر است. و این شهر را عبدالعزیزبن عمر برقعیدی پی افکنده است و نسبت بدان جَزَریست. (از ابن بطوطه).

حل جدول

ابن بطوطه

سیاح و جهانگرد مراکشی


ابن

فرزند پسر عرب

فرزند پسر

فرهنگ معین

ابن

فرزند نرینه، پسر، پسر، یکی از اصول سه گانه مسیحی، پدر، پسر، روح القدوس. [خوانش: (اِ) [ع.] (اِ.)]

عربی به فارسی

ابن

فرزد ذکور , پسر , ولد , زاد , مولود

فرهنگ فارسی آزاد

ابن

اِبْن، بطور خاص به حضرت مسیح اطلاق شده است،

فرهنگ عمید

ابن

فرزند ذکور، پسر،
* ابن‌عم: [قدیمی] پسرعمو،

معادل ابجد

ابن بطوطه

84

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری